ای غم ای همدم دست از سر دل بردار ای شادی یک دم مرهم به دلم بگذار دل جای شادیست از غم شده ام بیزار ای غم بیرون رو این خانه به او بسپار
با این خانهی تنگ با این پارهی سنگ با این دل چه کنم این آلودهی رنگ دلا بال)قول) مرا چرا شکستی پر نزدی به گل نشستی پر نزدی تو دریا بودی ز چه رو چون مردابی ای دریا تا کی ز نسیمی بی تابی
دل به دریا بزن در شب طوفان تا به کی سر زدن بر در زندان تا کِی تنهایی برخیز و پر گشا در آسمان رها تا کوی ناکجا کوی بی نشان کوی آشنا
ای غم ای همدم دست از سر دل بردار ای شادی یک دم مرهم به دلم بگذار دل جای شاديست از غم شده ام بیزار ای غم بیرون رو این خانه به او بسپار ای دل زین غم ها تنها غم او بگذار
سعیدخسروي دکترداروسازودبیربازنشسته زیست شناسی هستم، که امروز درکناررب النوع رافت وشفقت ومهربانی روزگارمی گذرانم.آن عزیزی که نهال مهرومحبتش همچنان درفضای زندگیم گل افشانی وعطرافشانی می کند
**عزيزان برداشت ازوبلاگ باذکرماخذ آزاد می باشد**