کجا سفر رفتی؟ که بی خبر رفتی؟ اشکم را چرا ندیدی؟ از من دل چرا بریدی؟ پا(دست) از من چرا کشیدی؟ که پیش چشمم بر( ره) دگر رفتی؟ بیا به بالینم که جان مسکینم تاب غم دگر ندارد جز بر تو نظر ندارد جان بی تو ثمر ندارد مگر چه کردم که بی خبر رفتی چه قصه ها که از وفا گفتی با من توبی محبتی کنون جانا یا من توچنان شرر به خدا خبر ز خدا نداری رود آتشت سر آن سرا که تو پا گذاری سوز دلم را تو ندانی آتش جانم ننشانی باغمت در آمیزم از بلا نپرهیزم پیش از آن برم بنشین کز میانه برخیزم رو به تو کردم به خدا خو به تو کردم که هم آواز (هم آغوش) (وفادار)(خریدار) تو باشم دل به تو بستم به امیدت بنشستم که غزل ساز( قدح نوش) (خريدار)(سزاوار) تو باشم چه شود اگر نفس سحر خبری ز تو آرد به کس دگر نکنم نظر كه دلم نگذارد رفتی و صبر و قرار مرا بردی طاقت این دل زار مرا بردی
سعیدخسروي دکترداروسازودبیربازنشسته زیست شناسی هستم، که امروز درکناررب النوع رافت وشفقت ومهربانی روزگارمی گذرانم.آن عزیزی که نهال مهرومحبتش همچنان درفضای زندگیم گل افشانی وعطرافشانی می کند
**عزيزان برداشت ازوبلاگ باذکرماخذ آزاد می باشد**